این داستان برگزیده منتخب دوره ششم (دور اول داستان یک نفر با موتور هنوز نیامده دنبالش منتخب بوده است) ادبیات داستانی ققنوس خاکستری بوده است.
دو تا آیینه
صداش از اتاق پیچید توی حیاط.
- آهایی!
صدایم میزد. این را فقط من میدانستم و خودش. لجم میگرفت به اسم صدایم نمیكرد. مثل خودش گفتم: «هوم»! یعنی كه؛ «چیه! باز چه مرگته»؟ و این را دیگر فقط خودم میدانستم و نرفتم پیشش. دوباره صدایش آمد. رفتم روی پلهی پادرگاهی اتاقش و جلوی چشمهایش بند كتانیهایم را سفت کردم. یعنی كه كار دارم. یعنی كه دارم میروم بیرون. یعنی كه دنبال كاری نفرستم. نگاهم نكرد. نفهمید كه كار دارم. نفهمید كه دارم میروم بیرون و فرستادم دنبال كار خودش!
- بیا این پولو بگیر، برو برام حنا بخر. نبینم بازم یه تومنشو آلاسكا بخری.
- من نمیتونم! بابام گفته دیگه حق ندارم برات خرید كنم.
- بابات بیجا كرده همراه تو مارمولك دوتایی.
- اویی......!
و خواستم چیزی بگویم، نگفتم. هر وقت چیزی بابام میگفت، دلم میخواست تا با مشت بزنم تو آیینهی قدی اتاقش و بشكنمش. پول را گرفتم. پله را كه آمدم پایین، لگد كوفتم سینهی قفس مرغهاش و دویدم.
بیست تومانی اش را رفتم همش بادكنك خریدم. بردم تو پارك. تا ظهر پولم سی تومان شد. از لجش رفتم دو تا آلاسكا خریدم. یكی برای خودم و یكی برای سارا. بعدش آلاسكای سارا را هم خوردم و پیش خودم گفتم تا دیگر فضولی نكند و خبر نبرد برای بابا كه از پول طلعت رفتم آلاسكا خریدم و دوتایی خوردیم.
حنا نخریده برگشتم خانه. رفتم از تو گودال باغچه هر چی انار خشكیده بود جمع كردم و یواشكی بردم تو هاون كوبیدم و موبیز كردم. از تو حمام كمی حنای ننه را برداشتم و زدم بهش. بردم دم پله، پرت كردم جلوش. چپ نگاهم كرد. چپ نگاه قفس مرغهایش كردم. یكی از تختههایش شكسته بود. زیر لب گفتم: «جهنم»!
منتظر ایستاده بودم یك تومان دست خوش بدهد، نداد. رفتم لب حوض، یواشكی قامهاش را كشیدم. صداش آمد.
- آهایی!
- هوم!
- به بابات بگو اتاق بالایی اونورو خالی كنه. می خوام بدم دست مستأجر.
- اهوكی! بابام اگه بفهمه مشت میزنه آیینه تو میشكنه.
و میدانستم چقدر آیینهاش را دوست دارد.
به بابا گفتم. آتشی شد. لگد كوفت به قلیانی كه داشت پك میزد. هوار كشید:" خیلی بیجا میكنه پتیارهی فلون شده! میخواد نامحرم بیاره تو خونه كه مثلاًْ چه غلطی بكنه؟"
تا شب بابا هی غر زد و هیچ بار هم نرفت به اون پتیاره چیزی بگوید. شامم نخورد. گفت: «اون پتیاره، شام كوفتش كرده».
فرداش مستأجر آمد. بابا نبود. رفتم سارا را زدم. ونگش بلند شد. مادر گوشم را كشید. زدم شیشهی اتاقی كه مستأجر داشت نگاه میكرد را شكستم. مستأجر رفت. بابا شب كه فهمید، چیزیم نگفت. نگفت:"كره خر دوباره خواهرتو زدی؟" نگفت: "تو كی گفته بزرگتری كنی؟". به جایش برایم خندید. چای خودش را گذاشت جلویم. تكیه زدم سینهی مخده و یک پام را دراز كردم. سارا قهر كرد. بابا یواشكی یك تومان گذاشت كف دستم. گفت:"خوب كاری كردی!"
دلم غنج زد. گفتم: "بابا، من سی تومن پول دارم. برام دوچرخه می خری؟"
بابا سرفه كرد. یعنی كه نفهمیدم. خواستم دوباره بگویم، گفت: "پاشو به ننه ات بگو شامو بیاره".
فردایش مستأجر دوباره آمد. سارا رفت به تماشایش. آمدم بزنمش، آقاهه دستمو گرفت. مچم درد گرفت. ترسیدم. طلعت گفت:"آهایی مارمولك به بابات میگی امشب اتاقو خالی كنه. شیشه هم بندازه"و شب بابا فقط غر زد. بعد هم رفت اتاق را خالی كرد. دلم میخواست بابا میرفت میزد آیینه قدی اتاقش را میشكست ولی نرفت. اصلاْ باهاش حرف هم نزد و من چقدر دلم میخواست تا من بروم بشكنم. گفتم:" بابا برم با مشت بزنم آیینهی قدیشو بشكنم؟"
چشم غره ام رفت.
- نخیر كره خر! چرا شیشه رو شكستی؟
و بعد دستش رفت بالا و جای پس گردنیاش سوخت. سارا خندید. رفتم كلهی عروسكش را كندم و انداختم توی حوض. ندید! ولی میدانستم شب كه میخواهد پهلوی خودش بخواباندش، میفهمد. شام كوفتم شد. رفتم پشت بام و در را از پشت چفت انداختم. حالا اگر سارا گریه هم میكرد بابا دیگر نمیتوانست بیاید دوباره بزندم. فردایش اول آقایی آمد، شیشه انداخت. ننه هفت تومان پولش داد. بعد سر و كلهی مستأجر پیدایش شد. یك عروسك برای سارا گرفته بود. حتمی فهمیده بود كه عروسكش را خراب كردم. شب ننه عروسك را قایم كرد. گفت: "به بابا نگیم كه آن آقاهه برای سارا خریده!" منم لج كردم و گفتم "میگم!" ولی نگفتم. جرأت نكردم. بابا سگرمههایش تو هم بود. چراغ اتاق مستأجر تا دیروقت روشن بود. یواشكی وقتی همه خوابیدند، رفتم پشت شیشه و تو اتاقش زل زدم. پشتش به در بود. یك آیینه ی قدی مثل طلعت خانم كنار میزش بود. داشتم نگاه به هر طرف میكردم كه كسی سفت گوشم را كشید و بلندم كرد. آقاهه بود.
گفت: آهایی!
گفت: بچه فضول!
گفت:.....!
می خواست بازم بگوید كه در رفتم. خواستم بروم پشت بام كه صدای پچ پچ ننه آمد. به بابا میگفت: "طلعت میگه خودشه......! میگه قیافه اش را هنوز خوب به یاد داره".
- پس بگو! می دونستم یه چیزی هس كه بدو بدو اون مرتیكه رو تو اون اتاق جاش داد. نگو فیلش یاد هندوستون كرده.
- آخه این چه حرفیه كه میزنی مرد!
صدای سارا آمد. آب میخواست. بابا مادر را ول كرد. دویدم پشت بام و ستاره ها را شمردم.
صبح از صدای طلعت بیدار شدم.
- جز جگر بزنی بچه كه اینقدر چموشی!
ننه داشت آرامش میكرد.
- ببین ذلیل مرده ت چه به روز دستام آورده! دیدم مارمولك داره انار خشكارو جمع میكنه، نگو میخواسته منو بچزونه.
- نگاهم افتاد به دستهایش. سیاه شده بود. خندیدم. تو دلم خندیدم. هیچ كس نفهمید. صبحانه خورده و نخورده از خانه زدم بیرون. رفتم بیست تومان بادكنك خریدم. بردم پارك. تا ظهر، سیزده تومان فروختم. هوا خیلی داغ شده و منم گشنه ام بود. نشستم بادكنكها را خالی میكردم كه یك دفعه سایه ای افتاد روی بدنم. مستأجر طلعت بود. حتماْ به خاطر دیشب بود. خواستم در بروم، نشد.
گفت: از پسر بچه های فضول خوشم نمیاد.
بغض دوید تو سینه ام.
- اما اگه پسر خوبی باشی و گوش حرف كنی، اونوقت با هم دوست میشیم.
نگاهش كردم. میخواست برایم لبخند بزند، نمیزد. زور میزد، نشد. یك اسكناس پنج تومانی انداخت جلویم. رفت.
پول را برداشتم. نوی نو بود. بلند گفتم:"نگفتین چه كار كنم؟"
برنگشت. نگاه هم نكرد. فقط دستش را تا گوشش بالا برد، یعنی اینكه........! نفهمیدم یعنی چی!
گفتم! چیزی هم نگفتم. میخواستم بگویم، حرف یادم رفت. پولامو شمردم. سی و دو تومان بود. رفتم دو تا آلاسكا خریدم. یكی برای خودم و یكی هم برای سارا. بعد نشستم و هر دوتایش را خوردم. پنج ریال دادم یك قلك بزرگ گرفتم. پولامو ریختم توش. چند بار تكانش دادم. صدایش زیاد نبود. بردم قلك را پشت بام قایم كردم. طلعت فهمید آمدم. صدایم زد.
- آهایی!
جواب ندادم. دوباره صدایش آمد.
- آهایی!
از همانجا داد كشیدم: "میخ رفته تو پام نمی تونم بیام"!
و دوباره داد كشیدم: "چیكارم داری؟"
دیگر صدایش نیامد.
لب گودال باغچه نشسته بودم و تیر و كمان درست میكردم. یك دفعه دیدم سایه ای آمد افتاد روی بدنم.
- كو پاتو ببینم كجاش میخ رفته؟
- درش آوردم.
- زخمشو ببینم.
- خوب شد.
- مارمولك تو حالا دیگه سر من كلاه میذاری؟
- به من چه؟ داشتم میاومدم یه چرخی زد بهم. حناها ریخت تو جو آب!
- چرا نیومدی به خودم بگی؟
- توكه اونوخ باور نمیكردی!
- هنوزم باور نمیكنم مارمولك! دمتو من وجب كردم.
از لب گودال پریدم پایین. دیدم دستش بهم نمیرسد گفتم:" دلم میخواست! خوب كاری كردم".
- زبونم كه دراوردی، هان! یه پدری ازت درآرم كه اون سرش ناپیدا باشه!
- برو پیركی! هیچ كاری نمی تونی بكنی.
- از اینكه بهش پیركی میگفتم خیلی بدش میآمد.
- به بابات میگم.
- اوهوك! اینو باش. اگه راس میگی برو بگو!
- به ننه ات میگم به بابات بگه!
- منم هر روز تخم مرغاتو میشكونم.
چشم غره ام رفت. دید حریف نمیشود، رفت. نشستم پای درخت به كار خودم. صداش دوباره آمد.
- آهایی!
رفتم دم پله اتاقش و هیچی نگفتم. دیدم. حتمی از تو آیینه دیدم. برگشت.
اگه برام یه كاری بكنی و قول بدی خوب گوش حرف كنی، هر روز پول میدم آلاسكا بخری.
- آلاسكا نمیخوام. بابام گفته خودش میخره!
- بابات غلط كرده! پسرهی چشم سفید!
- اویی! به بابام فحش نده. میام میزنم آیینه تو می شكونم.
گوشهی چارقدش را باز كرد و یك دو تومانی پرت كرد دم پله. برداشتم.
- میخوام بری تو اتاق اون آقاهه رو بگردی. خودش نباید بفهمه.
پول را برداشتم انداختم جلوتر! جایی كه میدانستم دستش بهش نمیرسد.
- من از این كارا نمیكنم.
صدای جرینگ دوباره آمد. كنار دو تومانی یك پنج ریالی افتاد.
- میخوام بدونم خدای نكرده كارای ناجور تو خونمون نكنه. هر چی دیدی باید بهم بگی.
پولها را برداشتم.
- فقط یه بار! اگرم بفهمه میگم تو گفتی.
- تو خیلی بیجا میكنی. این همه پولت دادم كه نفهمه.
- دو تا تخم مرغم باید بدی.
- وای وای وای! عین باباشون میمونن. حالا تو هر كاری گفتم بكن، دو تا تخم مرغم میدم.
میخواستم بگویم آقاهه پول بیشتری داد، نگفتم. نمی دانستم برای چی داده بود. تمام روز را نشستم انتظار. فایده ایی نداشت. در اتاق قفل بود و اصلاْ خانه نیامد. شب كه سر و كلهاش پیدا شد، بپایش شدم ولی از اتاقش جم نخورد. كم كم خوابم گرفته بود. رفتم رو پشت بام كه دیدم رفت دستشویی. یواشكی دویدم تو اتاقش.
چیزی ندیدم. همه جا را تند تند گشتم. فقط یك خرده خرت و پرت داشت. معلوم بود مسافره كه وسایل همراه خودش ندارد. خواستم در گنجه را باز كنم كه دستی سفت پس گردنم را چسبید. نتوانستم برگردم نگاه كنم.
- مگه بهت نگفتم از بچه های فضول خوشم نمیاد.
ترسیدم. احتیاج به دستشویی داشتم.
- به خدا طلعت پولم داد گفت بیام این جا!
- پس اسمش طلعته!
یواش گفت و انگار فقط برای خودش گفت.
گردنم را مالیدم. درد گرفته بود.
- برای چی؟
- گفت شاید شما كار خلافی میكنین این جا !
- مادرت چی صداش میكنه؟
- آقا! بابامون اگه بفهمه از ننه ام حرف میزنین، میزنه آیینهتونو میشكونه.
- آخه كره بز من به ننه ات چیكار دارم. خود بابات چی صداش میكنه؟
- ایكپیری!
خواست بخندد، نتوانست. به زور لبخند زد.
آمدم بیایم بیرون، صدای جرینگی آمد. دم درگاهی اتاق دو تومان افتاد.
- برش دار. به كسی هم نگو اومدی اینجا.
برنداشتم. گردنم را دوباره مالیدم. باز صدای جرینگی آمد. پنج ریال افتاد كنارش.
- برش دار! دیگه هم نیایی تو اتاقم!
پولها را برداشتم. رفتم پشت بام. از آن جا فقط سیاهیش پیدا بود. یواش داد كشیدم: "كره بز بگیر بخواب!"
و دیدم نگاه نكرد، خودم خوابیدم.
پس فرداش، بابا رفت برایم دوچرخه خرید. هشتصد تومان پولش داد. ننه گفت و بابا بهم گفت:"باید پسر خوبی باشی و خوب حرف گوش كنی" و من دیگر هیچی نمیفهمیدم. میدانستم پسر خوبی هستم كه مستأجر پولم داد، طلعتم پولم داد و بابا هم برایم دوچرخه خرید.
تا ظهر همش تو حیاط دوچرخه بازی كردم. سارا ایستاد تماشایم. حتمی میخواست تا بخورم زمین بهم بخندد و من اصلاْ زمین نخوردم. دوچرخه بابا كه بزرگتر بود را سوار شده بودم و این حالا خیلی برایم راحت تر بود.
بعدش رفتم سه تومان دادم برایش بوق خریدم و جلوی سارا محكم بستم به فرمان و هی رفتم دم اتاق طلعت.
- اگه كسی چیزی میخواد، پول بده با دوچرخهام برم براش بخرم.
و زیر چشمی نگاهش میكردم. نگاهم نمیكرد. جوری با دوچرخه ام ایستاده بودم تا از تو آیینه اش ببیندم، نمیدید. خسته كه شدم، یک تکه كهنه برداشتم و مشغول تمیز كردن دوچرخهام شدم كه ناغافل صدای بابا بلند شد. به خاطر همان عروسك آقاهه بود كه برای سارا خریده بود. بابا عروسك را برداشت و رفت طرف اتاق طلعت. پا برهنه بود. حتمی خیلی عصبانی بود. اولین بار بود كه می دیدم می رفت دم اتاق طلعت.
صدایش زد، با داد!
- اوهویی!!
طلعت آمد دم اتاق تو پادرگاهی ایستاد. لباس نو تنش بود. كف دستهایش سیاه نبود. صورتش به رنگ سحر شده بود. برای اولین بار بود كه میدیدم طلعت آن قدر قشنگ است. بابا عروسك را پرت كرد جلویش. عروسك خورد زیر شكم طلعت. حتمی یواش خورد كه دردش نیامد، كه خم نشد و دست هم زیر دلش نگرفت. نگاه گوشه چشمی به بابا كرد. بابا نگاهش را از طلعت گرفت. میخواست داد بكشد، نكشید. صداش را بلند كرد: "تو سرتون بخوره این عروسك. به اون مرتیكه هم میگی دیگه نبینم از این غلطا بكنه".
مرتیكه حتمی همان مستأجر بود. آمد دم اتاق. صدای بابا كشیدش بیرون. نگاه هزار باره به بابا كرد. بابا هم نگاهش كرد، با غیظ و كوتاه. به طلعت گفت: "تو به چه حقی نامحرم آوردی تو این خونه؟ اونم كسی كه اصل و نسبش معلوم نیس! "
مستأجر در اتاقش را قفل زد. بابا دید كه قفل زد. دید كه محل نگذاشت. دید كه حتی پشتش را بهش كرد. بلندتر داد كشید: "هر چی هیچی بهت نگفتم هول برت داشته كه هر غلطی بخوایی میتونی بكنی!" مستأجر از پله ها آمد پایین، بابا دید. طلعت كفش هایش را پوشید، بابا ندید، فقط من دیدم.
- من همین امروز تكلیفمو با شماها روشنم می كنم.
مستأجر از خانه رفت بیرون.
- تو زنیكه ی ایكپیری تو خونه ای كه من نشستم به چه حقی رفتی یه پاچه ورمالیده آوردی نشوندی؟
طلعت از پله ها آمد پایین!
- اگه تا فردا اون لندهور بازم تو این خونه بود، هر چی دیدی از چشم خودت دیدی.
طلعت كنار بابا ایستاد. نگاهش كرد. بابا نگاهش نكرد. طلعت از خانه رفت بیرون. بابا هنوز داد میكشید. در خودش غر میزد. آخر كار آمد و با ننه دعوا راه انداخت. ننه غیضش آمد. گریه تو چشمهایش بود. قهر كرد. دست سارا را گرفت و از خانه زد بیرون. دم در گفت:" اویی! من دارم میرم خونهی بابا بزرگ. خواستی بیا اونجا."
و نخواستم. ماندم خانه و لج كردم كه بهم گفت :"اویی"! و میدانم بیشتر به خاطر بابا گفت كه حتمی بداند كجا میرود تا بیاید دنبالش.
عصری طلعت برگشت خانه. گل دستش بود. مستأجر هم آمد. لبخند روی صورت هردوتایشان بود. بابا دیدشان! از پشت شیشه دیدشان. در صورتش غم نشست. گفت: "مرتیكه آخرش كار خودشو كرد". و حتمی این را برای خودش گفت كه آن قدر آهسته گفت و من به زور فهمیدم و بعد زد از خانه بیرون. شب برگشت. ننه و سارا هم همراهش بود. سارا یك عروسك بزرگ تو دستش بود. حسابی كفری شدم. همه اش تقصیر طلعت و "اون مرتیكه" بود.
فرداش كه طلعت با آقاهه دوتایی رفتند بیرون، با تیركمان زدم هر دو تا آیینه شان را شكستم. بابا دیگر برایم نخندید. چای خودش را هم بهم نداد. یك تومان ناز شست هم نداد. سارا بهم میخندید. كنار بابا میایستاد و بهم میخندید و زبان در میكرد. برایش خط و نشان كشیدم.
گفت: "كتكارو افتادی" و بابا كتكم هم نزد. فقط بابا از آن خانه رفت.
بعدترها ننه گفت كه طلعت، خواهرش بود. گفت مادرشون فقط دوتا بوده. گفت كه بابا اول طلعت را میخواسته ولی طلعت آن موقع ها عاشق همین مستأجر بوده كه آن وقتها تو خانهی آنها مستأجرشان بوده و وقتی میبیند كه بابا برایش پا پیش گذاشته، از آنجا رفته و خانوادهاش هم رفته بودند و حالا بعد از سالها خودش دوباره برگشته بود.
چقدر از آن "مرتیکه" بدم آمد که تمام این سالها خاله را تنها گذاشته و رفته بود. حتی برایم مهم نبود که بابا آن سالها با بچه محلها رفته بودند سر وقت پدرش و تهدید کرده بودند که از آنجا بروند و کاش میدانستم چرا بابا بعدش با ننه ام عروسی کرد.
نقدی بر "دو تا آیینه" به قلم الاهه علی خانی
"دو آیینه" داستان پرمایهایست. این را در نخستین جملهی یادداشتم میآورم، با علم به اینکه، به قضاوت کردنِ غیر علمی متهم خواهم شد ؛ولی داستان داستان پرمایهای ست، نه فقط به جهت لایهدار بودن اثر که به جهت تکنینکی که باعث شده یک اثر کلیشهای مبدل به اثری پر ملاط شود.
اگر بخواهم پیرنگ این اثر را بُعد بیرونی داده ترسیم کنم ،بهتر است بگویم پیرنگ داستان به خانهای دو طبقه میماند که یک طبقهی آن منهای شصت وطبقه ی دیگر آن همکف است. یعنی این داستان بر مبنای یک پیرنگ نسبتا حذفی و یک پیرنگ معمول داستانهای رئال ساخته شده است. پیرنگ نیمه حذفی آن یک مثلث عشقی است که در بطن داستان قید شده. مثلث عشقی تمی جذاب و در عین حال خطرناکی است که رفتن به طرفش روی لبهی تیغ راه رفتن است. این تم آنقدر دستمایه ی آثار مختلف هنری قرار گرفته که یافتن طرحی که پیش ازاین دستمالی نشده باشد، کار آسانی به نظرنمیرسد، علاوه برآن این تم به شدت به کلیشه متمایل است و خیلی راحت میتوان اثری با این موضوع را به عامه پسندی متهم ساخت.ولی بی شک "دو آیینه" داستان عامه پسندی نیست؛ گرچه طرحی عامه پسندانه درغور خود نهفته دارد.
صاحبخانه زنی است میانسال که از قرار معلوم در جوانیاش دو عاشق سینهچاک داشته. یکی از عشاق توسط عاشق دیگر به شکل ناجوانمردانهای از گود حذف میشود و عاشق دوم نیز مورد کم لطفی معشوق قرار گرفته و در واقع توسط خود معشوق از گود بازی بیرون میافتد. اما این پایان داستان نیست. ما قرار است با داستانی هپی اندینگ طرف باشیم. عاشق بدبخت از گود بیرون رانده شدهی اول در پی گذشت سالها معشوقهی خود را فراموش نکرده ، باز میگردد و دربرابر چشمان عاشق دوم که هنوز هست (ولی چون گربهای که دستش به گوشت نمیرسد ، پیف پیفش میکند و دیگر تب وتاب اولیه را ندارد) به وصال معشوقش میرسد.
اما چیزی که مهم است این است که قرارنیست ما این داستان را بخوانیم, (این مدل داستان را بیشک بارها شنیده ، خوانده یا دیدهایم.) بلکه قرار است داستان دیگری بشنویم از راوی ای دیگر، که در این پیرنگ کوچکترین نقش پیش برندهای ندارد.راوی داستان، کودکی است که به نظر میرسد هنوز تا نوجوانی کمی فاصله دارد؛ این را میتوان در نگاه کودکانهای که هنوز اروتیک لحظهها را درنمییابد فهمید. صحنههای توصیف شده از هرگونه نگاه پرونوای عاری ست و این در حالی است که یک نوجوان پسر محال ممکن است در این گونه فضاها ا زاین نوع نگاه بری باشد.
داستان به شیوهی داستانهای رئالیستی- ناتورالیستی نگاشته شده. یک داستان واقع گرایانه که بیشتر خصوصیات این نوع داستان اعم از نوع روایت، شخصیت پردازی و حتی محتوا را در دل خود دارد؛ یعنی اولین قدم بزرگی که نویسنده برای دور کردن داستان از ادبیات عامهپسندانه برداشته است.
فضا
فضا فضای داستانهای رئالیستی است. انسانهایی از قشر متوسط رو به پایین که شاید روی فقیر بودنشان تاکیدی نشده ولی پر واضح است سطح زندگی نازلی دارند.
شخصیت
شخصیت پردازی راوی ولی یکی از نقاط قوت داستان است. نویسنده به زعم بنده به طرز هنرمندانه ای شخصیت راوی را باز میکند، گو اینکه این اثر، یک داستان شخصیت است و صرف کاویدن نوعی شخصیت نگاشته شده؛ ولی خب این داستان، داستان شخصیت صرف نمیتواند باشد. حداقل به خاطر پیرنگ حذفی نهفته در خود که حاکی از ماجرایی است که قبلتر صحبتش شد. راوی با وجود بچه بودنش چندان انسانی رفتار نمیکند. خودخواه است بخصوص در مقابل خواهر کوچکتر از خودش. کینهتوزی و حسدورزی در میان مونولوگهایش موج میزند. او حاضراست برای منفعتهای آنیاش دست به هر کاری بزند و دغل کار و پول دوست نیز هست. خیلی راحت آدمها را میفروشد و این همه، دقیقا چیزهایی است که رئالیستها بر ان به عنوان خصلتهای حقیقی انسان پافشاری میکنند. یعنی انسان حیوانی کثیف است که برای رسیدن به مقاصد خود هر کاری میکند.
محتوا
داستان توسط پیرنگی رئالیستی که نقش پیش برنده دارد در کنار پیرنگی حذفی که در آن محو و قید شده پرداخته میشود و خواننده آرام آرام پیرنگ دوم را در میابد. این ادغام دو پیرنگ درهم، گرچه به نظر بازی تکنیکی جالبی است ولی صرفا به بازی تکنیکی بودن محدود نمی شود و همین مرا بر آن داشت که در ابتدای یادداشتم این داستان را پر مایه معرفی کنم. این دو پیرنگ در کنار هم بر محتوایی ناتورالیستی صحه گذاشتهاند. نحوه ی به هم پیوستن تار و پود این داستان را به جمله ی معروف شناخته شده ترین نویسنده سبک ناتورالیست ، امیل زولا ارجاع می دهم.
"رفتار شخصیتهای داستانی بر اثر وراثت و محیط زندگیشان شکل میگیرد و نویسنده مانند جانورشناسی که در آزمایشات حیوانات را مورد آزمایش قرارمیدهد، باید شخصیتهای داستانهایش را در شرایط مختلف قرار دهد و واکنشهای آنها را بسنجد تا از این راه به کشف خصلتهای آنان و زمینههای مادی آن خصلتها نائل شود.این رویکرد به شخصیتهای داستانی باید نشان دهد وراثت و محیط زندگیشان، دو عامل تعیینکننده در شکلگیری ویژگیهای فردی و منش هر فرد میشود.*"
شخصیت راویای که به دقت در این داستان کاویده شده با تمام کجرفتاریهایش کمی جلوتر و حتی در بطن داستان نمونهی بیبدیل پدرش است. پسر تهدید به شکست آینهها را هم از پدرش آموخته . پدری که میداند آیینهی توی اتاق طلعت یادگارِعزیزی است که تمام این سالها به آن میاندیشیده و جفتِ آن در اتاق مستاجر جدیدی است که همان عاشق از راه بدر شده سالهای جوانیاش است. دور از ذهن و منطق نیست این پسر، فرزند خلف پدری باشد که برای رسیدن به مقاصد خود(وصال یار) دست به تهدید کردن و رفتارهای حیوان منشانه زده است و این همه محتوای ناتورالیستی را به داستان افاده کرده که دو پیرنگ در جوار هم آن را برساخته است.
- نویسنده : یزد فردا
- منبع خبر : خبرگزاری فردا
پنجشنبه 16,ژانویه,2025